••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

   کلئوپاترا و آنتوان

کمتر کسی است که کلئوپاترای هفتم را به خاطر قدرت افسانه ای، اغواگری و همچنین زیرکی بی همتایش در شکل گیری اتحاد بین روم و مصر نشناسد. داستان از آنجا آغاز شد که مارک آنتونی در سال 41 پیش از میلاد، فرمانروایی نواحی شرقی امپراتوری روم را به عهده گرفت و همان ابتدای کار برای نشان دادن قدرتش، کلئوپاترا ملکه مصر را - که کشورش زیر سلطه روم قرار داشت - به اتهام کمک به دشمنان امپراتوری به پیشگاه خود فرا خواند اما کلئوپاترا با ظاهری آراسته و لباسی که گفته می شد جامه ونوس رب النوع عشق روم بوده، به حضور مارک رفت و قلبش را به تپش انداخت.این شروع عشقی بود که باعث شد مارک آنتونی همراه کلئوپاترا به اسکندریه برود و متعهد شود از شه بانوی مصر و کشورش در برابر تهدیدات دشمنان خارجی محافظت کند. با اینحال مارک سال بعد به روم برگشت تا وفاداری اش را به اکتاویون، شریکش در حکومت پهناور روم به اثبات برساند.در این گیرودار کلئوپاترا، دوقلوهایی برای مارک به دنیا آورد و با کامیابی بیشتر حکومت بر مصر را ادامه داد اما چند سال بعد زمانی که مارک آنتونی به مصر برگشت، کلئوپاترا اعلام کرد فرزند دیگرش «سزارین» (که پسر سزار بود) جانشین بر حق پدرش در حکومت مصر است. این ادعا تبدیل به جنگ روانی بین دو امپراتوری شد. اکتاویون معتقد بود مارک کاملا زیر پرچم کلئوپاترا جای گرفته و دیگر اختیاری از خود ندارد. او در سال 32 پیش از میلاد، بر ضد کلئوپاترا اعلام جنگ کرد و یک سال بعد، سپاه کلئوپاترا و آنتونی را در جنگ آکتیوم شکست داد و به مصر رسید. بعد از این شکست بزرگ، کلئوپاترا به مقبره ای که برای خودش ساخته بود پناه برد. مارک آنتونی هم که فکر می کرد کلئوپاترا کشته شده، خود را با شمشیر به هلاکت رساند.

 

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 22 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,کلئوپاترا و آنتوان,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 14:21 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 کلئوپاترا و ژولیوس سزار (ملکه مصر و سردار روم)

کلئوپاترا یکی از فرعون های مصر بود. وی در سال 69 قبل از میلاد متولد شد و در سال 30 پیش از میلاد درگذشت.کلئوپاترا شاهزاده خانمی مصری بود. پدرش فرعون بطلمیوس دوازدهم نام داشت. کلئوپاترا دختری باهوش و زیرک و فرزند مورد علاقه پدرش بود. او درباره حکومت داری چیزهای زیادی از پدرش آموخت.خانواده کلئوپاترا به مدت 300 سال بر مصر حکومت کرده بود. سلسله حکمرانی آنها بطلمیوس نام داشت و به وسیله اسکندر مقدونی تأسیس شده بود. (بطلمیوس پسر یکی از ژنرال های اسکندر مقدونی بود که حاکم مصر شد) خاندان بطلمیوس در حالی بر کشور مصر حکومت می کردند که در واقع از تبار یونانی ها بودند.کلئوپاترا به زبان یونانی صحبت می کرد، می خواند و می نوشت. او بر خلاف بسیاری از بستگانش، زبان های دیگر از جمله لاتین را نیز آموخت.وقتی کلئوپاترا هجده ساله بود پدرش درگذشت. بطلمیوس دوازدهم تاج و تخت را هم برای کلئوپاترا و هم برادر کوچک ترش بطلمیوس سیزدهم به جا گذاشت. کلئوپاترا و برادر ده ساله اش ازدواج کردند و به صورت مشترک بر مصر حکومت می کردند.از آن جایی که کلئوپاترا خیلی بزرگ تر از برادرش بود به سرعت کنترل اوضاع را به عنوان حاکم اصلی مصر در دست گرفت ولی وقتی برادرش بزرگ تر شد قدرت بیشتری را طلب کرد. سرانجام هم کلئوپاترا را از کاخ بیرون کرد و مقام فرعونی را تصاحب کرد.زن سياست‌مدار و زيرك مصري، فرصت را براي تسخير قلب «ژوليوس سزار» ،فرمانروا و حاكم روم، فراهم ديد تا به كمك او حكومت از دست رفته‌اش را به دست آورد. «كلئوپاترا» با لباسي فاخر و عطري خوش‌بو ، داخل قاليچه‌اي كه براي هديه نزد «ژوليوس سزار» مي‌بردند، پنهان شد. هنگامي كه قالي باز شد و «كلئوپاترا» از درون آن بيرون آمد، بدون اينكه به كسي فرصت اعتراض دهد، لب به سخن گشود و با چنان فصاحتي سخن گفت كه در همان آغاز سخن، سزار فريفته اين زن فتان شد و مسير تاريخ جهان با سخنان «كلئوپاترا» تغيير كرد.حمايت «ژوليوس سزار» از «كلئوپاترا» موجب شد، در جنگي كه بين خواهر و برادر روي داد، «پتولمي دوازدهم» كشته شود و با كشته شدن او «كلئوپاترا» ملكه و فرمانرواي مصر شد.ماه عسل «سزار» و «كلئوپاترا» براي مدت يك ماه در طول رودخانه «نيل» آغاز شد و در اين مدت «كلئوپاترا» از سزار باردار شد و در سال 47 قبل از ميلاد پسري به دنيا آورد كه او را «سزاريون» يا پسر سزار ناميدند.در اين زمان بود كه «ژوليوس» از طرف سناي روم «ديكتاتور مادام الامر» رم معرفي شد. در آن زمان ديكتاتور صفت محترمي بود كه تنها در اختيار افرادي گذاشته مي‌شد كه اختيارات تام داشتند.«سزار» در معبد «ونوس» مجسمه‌اي طلايي از «كلئوپاترا» را نصب كرد و به نمايش گذاشت. او حتي صندلي طلايي براي «كلئوپاترا» در سناي رم تهيه ديده بود تا هر گاه كه مايل بود به مجلس وارد شود و بر جايگاه مخصوص خود بنشيند.اين خوشبختي با كشته شدن «ژوليوس» در مجلس سنا به ضرب چاقو پايدار نماند.«كلئوپاترا» كه جان خود را در خطر ديد به همراه پسرش به مصر بازگشت و چندي به رسيدگي مشكلات مردم و قحطي گذراند.سناي رم پس از كشته شدن ژوليوس سزار، يك هيات سه نفري را به جاي او برگزيد. اين سه «اوكتاويان»،‌ «ماركوس آنتونيوس» و «ليپدوس» بودند. «ماركوس آنتونيوس» كه در تاريخ به نام «مارك آنتوني» شناخته شده پس از استقرار حكومت براي توسعه قلمرو رم به سوي شرق لشكركشي كرد.«مارك آنتوني» پيش از ادامه سفر خود در جزيره «تارسوس» لنگر انداخت و يك كشتي نزد «كلئوپاترا»‌ فرستاد تا او را براي مذاكره با «مارك آنتوني» بياورند. كلئوپاترا كه بار ديگر فرصتي را براي تسخير قلب
 
مرد حاكم بر رم يافته بود، برخلاف ديدار خود با «ژوليوس سزار» با ناوگان عظيم به ديدار او شتافت. اين بار هم موفق شد و «مارك آنتوني» با ديدار اين زن بيست ساله و نازك اندام به او دل باخت. اين ديدار، «مارك آنتوني» را از ادامه لشكركشي خود بازداشت و حتي پس از بازگشت به رم هم تاب دوري نياورد و به عنوان بازديد ملكه مصر به اين كشور سفر كرد. پس از ورود او به مصر به درخواست «كلئوپاترا» آن دو با هم ازدواج كردند.اندكي بعد در سال 40 قبل از ميلاد «كلئوپاترا» براي «مارك» دختر و پسري دوقلو به دنيا آورد. نام دختر را «سلنه» و نام پسر را «الكساندر هليوس» ناميد. «مارك آنتوني» پس از بازگشت به رم با شركت در سنا به شرح موفقيت‌هاي خود پرداخت. اما او مي‌دانست بدون جلب موافقت «اوكتاويان»، رقيب خود نمي‌تواند كاري از پيش ببرد. بنابراين به پيشنهاد «اوكتاويان»،‌ «مارك آنتوني» با خواهر او «اوكتاويا» ازدواج كرد. اما سوداي عشق «كلئوپاترا»،‌ «مارك آنتوني» را راحت نمي‌گذاشت.او به مصر بازگشت و در جشني، رسما ازدواج خود با «كلئوپاترا» را اعلام كرد. او در مذاكره و قراردادي اداره كشورهاي سوريه،‌ لبنان، فلسطين كنوني و قسمتي از دره اردن را به «كلئوپاترا» واگذار كرد.«كلئوپاترا» كه در پي تسخير جهان بود، «مارك» را بر آن داشت تا به سوي ايران لشكركشي كند. در اين لشكر كشي «كلئوپاترا» به دليل باردار بودن «مارك آنتوني» را همراهي نكرد و اشكانيان شسكت سختي به «مارك» وارد كردند. «اوكتاويان» از فرصت استفاده كرد و دست به تحريكاتي عليه «مارك آنتوني» زد. مارك آنتوني پس از شنيدن اين اخبار، حكم طلاق «اوكتاويا» را داد.اين امر باعث شكل‌گيري جنگي سرنوشت ساز بين «اوكتاويان» و «مارك آنتوني» شد. اين جنگ در سال 30 پيش از ميلاد درگرفت. در هنگام جنگ به «مارك آنتوني» خبر دادند كه «كلئوپاترا» خودكشي كرده است. پس از شنيدن اين خبر او به سبك روميان خود را روي خنجر تيزي انداخت اما مجروح شد. پس از اقدام او به خودكشي به او خبر دادند كه «كلئوپاترا» زنده است. او از همراهانش خواست تا او را نزد «كلئوپاترا» ببرند.«كلئوپاترا» با ديدن بدن خوني شوهرش آشفته شد. «مارك آنتوني» در دستان او جان داد. «كلئوپاترا» با «اوكتاويان» وارد مذاكره شد تا جان پسر خود را نجات بدهد. كلئوپاترا كه پس از مرگ «مارك آنتوني» چندي را در بستر بيماري گذرانده بود، به محض اينكه احساس كرد حالش بهتر شده است، بهترين لباسش را پوشيد و به بهترين وجه آرايش كرد و با سم مار خودكشي كرد. «كلئوپاترا» در سن 38 سالگي در حالي كه تمام جواهراتش را به بدن خود آويخته بود، درگذشت
+ نوشته شده در یک شنبه 20 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,کلئوپاترا و ژولیوس سزار,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 18:14 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 لیلی و مایاکوفسکی

رابطه ی بین ولادیمیر مایاکوفسکی و لی لی بریک یکی از درام های بزرگ عاشقانه ی ادبیات جهانی به شمار می رود.برای عده ای این رابطه نمونه ی برجسته ای از فساد و بی بند و باری بورژوازی است و عده ای دیگر از آن به عنوان تجربه ی جدیدی از هم زیستی یاد می کنند،تلاشی شجاعانه برای به وجود آوردن رابطه ی جدیدی از دوستی و عشق.لی لی در سال ۱۸۹۱ در مسکو متولد شد و اوسیپ بریک در سال ۱۸۸۸ در مسکو به دنیا آمد.لی لی چهارده ساله بود و اوسیپ هفده ساله که دل در گرو عشق هم بستند.هر دو در یک مدرسه درس می خواندند و اوسیپ برادر همکلاسی لی لی بودو در فعالیتهای سیاسی با هم همکاری می کردند،در همین زمان لی لی به همراه مادر و خواهر خود به آلمان رفتند و این جدایی عشق اوسیپ را کم رنگ کرد طوری که لی لی دچار شوک شد.بعد از بازگشت این دو همدیگر را دورادور می دیدند اما رابطه ای بینشان نبود تا اینکه بعد از پنج سال به صورت جدی همدیگر را ملاقات کردند.این دیدار ازدواج آنها را به همراه داشت.مایاکوفسکی شاعری که لی لی دورادور او را دیده بود و در جشنی شعر خوانیش را هم شنیده بود اما رابطه ای بینشان نبود تا اینکه پدر لی لی دچار سرطان شد و لی لی راهی مسکو گردید در این شهر لی لی و مایاکوفسکی همدیگر را از نزدیک ملاقات کردند و دل در گرو هم بستند،ملاقاتها بیشتر شد و علاقه ی آنها هم افزونتر و اوسیپ نیز از این رابطه اطلاع داشت و دخالتی نمی کرد تا اینکه در یک روز هرسه به طور رسمی به داشتن عشق نسبت به هم اعتراف کرده و این موضوع را اعلام کردند.از این تاریخ به بعد هر سه در منزلی مشترک زندگی می کردند و لی لی متعلق به مایاکوفسکی و اوسیپ بود.رابطه ای که تا پایان مرگ مایاکوفسکی ادامه داشت گرچه در زمانی کمرنگ و به ندرت به سمت شخص دیگری گرایش پیدا میکرد ولی مایاکوفسکی همواره شیفته ی لی لی بود.مایاکوفسکی روز ۱۴ آوریل ۱۹۳۰ با شلیک گلوله به قلب خود به زندگیش پایان داد. در نامه ای که در کنار او پیدا شد چنین نوشته شده بود:برای همه … می میرم. هیچکس مقصر نیست و شایعات الکی راه نیندازید. اینجانب مرحوم از شایعه بدم می آید. مامان، خواهرانم، رفقایم، مرا ببخشید. این روش خوبی نیست (و به هیچکس آن را توصیه نمی کنم) ولی من چاره ی دیگری نداشتم. لیلی دوستم داشته باش.رفیق دولت، خانواده ی من عبارت است از: لیلی بریک، مامان، خواهرانم و ورونیکا و یتولدوونا و پولونسکایا. اگر زندگی آنها را فراهم کنی متشکرم.شعار نیمه تمامم را به خانواده بریک بدهید. آنها می دانند چه کار باید بکنند.

همانطور که می گویند

“پرونده بسته شد”
و قایق عشق
بر صخره روزمره زندگی شکست
با زندگی بی حساب شدم
بی جهت
دردها را
فاجعه ها را
دوره نکنید
و یا آزار ها را.
شاد باشید.

او بسیاری از اشعار ماندگارش را برای معشوقش لیلی بریک سروده‌است. از معروف‌ترینِ آنها این شعر است:

«عزیزم
عمرم
شکنجهٔ جانم
عشقم
لیلی
اشعارم را بپذیر
شاید دیگر
هیچ‌گاه
هیچ‌چیز
نسرودم.»

جسد وی در گورستان بزرگان انقلاب دفن گردید. وی در شوروی بزرگترین شاعر دورهٔ انقلابی لقب گرفته بود.

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 10 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,لیلی و مایاکوفسکی,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 15:24 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 الیزا و بتهوون

بتهوون در طول دوران زندگی اش عاشق جولیتا دختر عموی خواهران برونسویک( ترزا- ژوزفین- شارلوت) بود که از بهترین دوستان خانوادگی او محسوب می شدند.بتهوون به جولیتا درس پیانو می داد، با او در مجلس های رقص و میهمانی های باشکوه شرکت می کرد. با هم به گردش در جنگل ها و بیشه زار های اطراف وین می رفتند، یا قایقی کرایه می کردند و در دریاچه های آرام و دل انگیز وین قایق سواری می کردند و تمام لحظات خلوت شاعرانه با هم بودن شان سرشار بود از راز و نیازها و نجواها و زمزمه های عاشقانه و شورانگیز.حاصل این ارتباط نزدیک و صمیمانه عشقی عمیق بود که در بتهوون نسبت به جولیتا بنیاد گرفت و« سونات مهتاب »شیرین ترین خاطره این عشق تلخ را شکل داد. اگر چه خانواده جولیتا، سال ها بعد، منکر این عشق شدند ولی یک تابلو نقاشی که بتهوون و جولیتا را در آن سال ها با هم نشان می دهدجای هیچ گونه تردیدی در باره وجود عشقی آتشین بین آن دو باقی نمی گذارد. در این نقاشی بتهوون جوان با لباسی تنگ و ظریف، دست زیر چانه و آرنج به نرده های پرچین باغ تکیه داده و نگاهش را حریصانه به پنجره اتاقی دوخته که جولیتا در آن از پشت پنجره به او لبخندی مهرآمیز می زند.بتهوون در سال ۱۸۰۱ در نامه ای که به یکی از دوستانش نوشته، چنین بیان کرده است: « دوستم دارد و دوستش دارم».اما مدتی بعد جولیتا کنت جوان و پولداری را بر بتهوون فقیر ترجیح می دهدو بتهوون را ترک می کند تا با آن کنت ازدواج نماید. شکست در این عشق ضربه سنگینی بر روان بتهوون حساس و زود رنج وارد می کند به طوری که می گویند یکی از دلیل های تصمیم بتهوون برای خودکشی و تنظیم وصیت نامه مشهورش- به جز علت اصلی یعنی بروز اختلال در شنوایی اش- ناکامی در این عشق سوزان بوده است.

 

+ نوشته شده در سه شنبه 8 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,ایزا و بتهوون,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 18:30 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 کلارا و روبرت شومان

روبرت شومان یکی از آهنگسازان بزرگ دوره رومانتیک در موسیقی کلاسیک آلمان است. او در زندگی کوتاه و پررنج خود آهنگ‌هایی بسیار زیبا در قالب‌های گوناگون به یادگار گذاشته است. این آهنگساز ۲۰۰ سال پیش به دنیا آمد.شومان تا دیرزمانی میان ادبیات و موسیقی مردد بود. مادرش پیانو می‌نواخت و به فرزند خود از هفت سالگی درس پیانو داد. پدر او ناشر و کتاب‌فروش بود و در خانه کتابخانه‌ای شایسته داشت. روبرت با عشق به ادبیات بزرگ شد. او خواننده‌ پرشور آثار ادبی بود، و خود نیز شعر می‌سرود و رمان می‌نوشت.پس از مرگ پدر، روبرت شومان که در فکر تأمین زندگی خانواده بود، شهر زادگاه خود، تسویکاو را ترک کرد و برای تحصیل حقوق به لایپزیگ رفت.در لایپزیگ موسیقی در همه جا حضور داشت و فلیکس مندلسون، آهنگساز نامی، مدیر امور موسیقی شهر بود. شومان در این شهر در برابر کشش موسیقی تاب و توان از دست داد. قریحه و استعداد هنری او بر “عقل معاش” چیره شد و او را یکسره به مسیر موسیقی انداخت. نخست به آموزش نوازندگی پیانو پرداخت و با این که دیر شروع کرده بود، پیشرفتی سریع داشت. رفته رفته به تصنیف قطعات کوچک دست زد، هرچند هنوز از موفقیت مطمئن نبود.شومان به مباحث نظری نیز علاقه‌مند بود. به همراه معلم پیانوی خود، فریدریش ویک نشریه‌ای پایه‌گذاری کرد به نام “مجله جدید موسیقی”، که تا امروز در آلمان منتشر می‌شود. ویک استعداد و پشتکار شومان را سخت می‌ستود، اما وقتی باخبر شد که او به دخترش کلارا دل بسته است، به شدت خشمگین شد. او به هر ترفندی دست زد تا دلدادگان جوان را از هم دور کند. آنها دوران دلدادگی را با رنج فراق و دوری سپری کردند.کلارا در ذکاوت و زیبایی سرآمد دختران شهر بود و پدرش عقیده داشت که روبرت شومان برای همسری او به اندازه کافی “شایسته” نیست. اما دو جوان از راه خود برنگشتند و به عشق خود وفادار ماندند. سرانجام هنگامی که کلارا به سن قانونی رسید، آنها موفق شدند با هم پیوند زناشویی ببندند.آنها در سال‌های نخست
 
زوجی بسیار خوشبخت بودند. کلارا در نقش کدبانوی خانه چند بچه به دنیا آورد و خانه را به خوبی اداره می‌کرد. او در عین حال تلاش می‌کرد کار موسیقی را در نوازندگی و آهنگسازی دنبال کند.آثاری که روبرت شومان در نخستین سال‌های زناشویی با کلارا خلق کرده سرشار از عشقی نیرومند و آفریننده است. ترانه‌های آوازی، آثار مجلسی، کارهای پیانویی و سمفونی‌ها از عشق پرشور او حکایت دارند. روبرت شومان، پس از ناکامی‌های اولیه، سرانجام موفق شد به عنوان آهنگساز جایگاهی معتبر پیدا کند.فلیکس مندلسون که مدیریت کنسرواتوار لایپزیگ را به عهده داشت، با شومان دوست بود و از او حمایت می‌کرد. اما موسیقی شومان در لایپزیگ خریدار زیادی نداشت. در این شهر مردم به آثار لودویگ فان بتهوون، فلیکس مندلسون و فریدریک شوپن علاقه داشتند. کلارا در هر فرصتی با اجراهای استادانه و ظریف یادآوری می‌کرد که همسر او نیز آهنگسازی بزرگ است.در سال ۱۸۵۰ شومان در چهل سالگی همسر و فرزندان خود را به دوسلدورف آورد و مدیریت ارکستر این شهر را به عهده گرفت. در نخستین آثار این دوره شور و نشاط او از موفقیت هنری در محیط تازه، شادابی از طبیعت سرشار حوزه‌ راین نمایان است و گواه آن سمفونی سوم اوست: سمفونی راینی.اما دوران شادمانی شومان در کرانه‌ راین زودگذر بود. او به زودی به بحران روحی سنگینی دچار شد که انگیزه‌ واقعی آن تا امروز ناشناخته مانده است. در تمام اوقات با اندوه و افسردگی دست به گریبان بود. با وجود این بخشی از مهم‌ترین کارهای شومان در این مرحله پایانی شکل گرفته است: کنسرتوی ویولونسل، کنسرتوی ویولون، قطعه مس و قطعه عزای رکوئیم.کلارا که هشت فرزند برای روبرت شومان به دنیا آورده بود، با پیکری ظریف و روحیه‌ای حساس، از قدرت روحی بالایی برخوردار بود، به گونه‌ای که توانست هم خانواده پرجمعیت را اداره کند و هم قریحه و استعداد هنری خود را پرورش دهد.نشانه‌های پریشانی و جنون هرچه بیشتر در شومان آشکار می‌شد. یک بار به قصد خودکشی خود را به راین انداخت. او را از غرق شدن در رودخانه نجات دادند، اما جنون او درمانی نداشت. شومان دو سال آخر زندگی را در آسایشگاهی در بن گذراند.روبرت شومان که در ۸ ژوئن ۱۸۱۰ به دنیا آمده بود، در ۲۹ ژوئیه ۱۸۵۶ در شهر بن درگذشت.

 

 
+ نوشته شده در یک شنبه 6 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,کلارا و روبرت شومان,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 17:50 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

هیتلر و اوا براون

آدلف هیتلر پیشوای آلمان در طول دوران حیات خود با خانمی بنام اوا براون رابطه عاطفی داشت که اتفاقا در آخرین لحظات عمرش یا به عبارت بهتر در آخرین شب زندگی اش با ایشون ازدواج کرد .هیتلر و اوا براون سال ها قبل از ازدواجشون در جریان مبارزات سیاسی هیتلر با هم در یک عکاسی آشنا شدند و آتش عشق خانم براون در قلب هیتلر اولین بار جرقه زد . هیتلر اصولا علاقه ای به مشغول شدن با کارهای غیر دولتی نداشت و هر قدمی که بر میداشت برای رسیدن به هدفی بود که برای خودش مشخص کرده بود و این هدف چیزی جز سعادت ملت آلمان نبود . هر کتابی که مطالعه می کرد و یا هر رفتاری متاثر از همین طرز فکر بود . وقتی خودش رو ازاستفاده از مشروبات الکلی یا دخانیات منع می کرد ، هدفی جز الگوسازی برای ایجاد جامعه ای بهتر نداشت . وقتی کتابی رو مطالعه می کرد هدفی جز یادگرفتن چیزی برای بهتر کردن شرایط ملت نداشت و حتی زمانی که آهنگی گوش می کرد ، شنیدن آهنگ رو آرام بخش و متضمن رسیدگی بهتر به امورات محوله می دونست . اما اوا براون نقطه استثنای این مکتب فکری بود .شاید بتوان گفت که اوا تنها نقطه ای از زندگی هیتلر بود که حقیقتا می توان در آن حس خواسته های شخصی این مرد را درک کرد . خانم براون نقطه اتکایی بود برای احساسات یک مرد که سالهای طولانی به عشق یک هدف والا مجالی برای بروز نیافته بود . و امشب قصد داریم تا قدم با کمک برگ های خاک خورده تاریخ ، نگاهی به این رابطه عاشقانه بیندازیم .


۳۱ اکتبر ۱۹۴۱

دختر کوچک

خودداری از ملاقات تو و جدایی به پایان رسید ، من به ملاحتها و جذبه های جدید تو کشانده شده ام و اکنون احساس می کنم که احتیاج زیادی به اظهار این حقایق داری .تو نزدیک تین و بهترین دوست من هستی و هیچ کس هرگز نتوانسته آنهمه شوق و نشاط و سرمستی و صفای قلبی که وجود تو به من می بخشد ، به من اعطا کند .هیچ چیز در این جهان نمی تواند چون عشق سوزان تو در من ایجاد فعالیت و هیجان نماید .

آدلف


۵ مه ۱۹۴۳

عشق من

از ملاقاتی که دیروز با من کردی از تو سپاسگذارم ، حالا می خواهم برای تو انعکاس آنچه را که دیروز گفتی و همان در قلبم خاطرات فناناپذیر و عمیقی بوجود آورد ، تشریح کنم . آنچه که در نظر تو یک امر طبیعی و عادی میرسد ، برای من تعهد و مسئولیت عظیم و نا محدود ایجاد می کند .من این مسئولیت را با آغوش باز می پذیرم و تو امشب آثار و نشانه های تصمیم مربوط بدان را خواهی دید .تو حالا بیش از همه وقت مشمول ای مسئولیت ها خواهی بود …فراموش نکن که همان ، در حقیقت برای تو نیز تکالیف مهم و حساسی که هرگز یک زن دیگر در اروپا نتوانسته است افتخار دارا بودن آنرا داشته باشد بوجود می آورد.آیا تو میخواهی بلا انقطاع و همه وقت تصویر من در ذهنت بطور جاودانی با قی بماند ؟!

آدلف


عشق من

تو میخواهی پاسخ نامه هایی که برای من ارسال داشته ای و بیش و کم اوقات روز مرا به خود مشغول داشته است دریافت داری !آنقدر با بی قراری ها و ناشکیبایی های خود مرا تهدید نکن !نوشته بودی که بیش از این برایت نخواهم نوشت ؟ من میدانم که این خود برای تو یک نوع ضرورتی است که مرا در آلام و غم ها و اضطرابهای خودت شریک گردانی . ضمنا باید بدانی که این خود برای من یک نوع احتیاجی است که آنها را باز شناسم .ولی یک چیز غیر ممکن است و آنهم شرکت تو در غم و اندوه و الام من است و تنها من آنچه را که متعلق به توست با خودم تقسیم خواهم کرد . من فقط درباره تو فکر نمی کنم ، بلکه بیشتر به ملت آلمان و آینده او می اندیشم . برای من پاکدامنی و فضیلت هرچند که در جهان یافت نشود همیشه دارای قیمت و ارزش خواهد بود . هر وقت که نزد تو هستم اراده خود را برای آنکه بتوانم چند لحظه فراموشت کنم مورد آزمایش قرار می دهم . اما هنگامیکه از تو دور هستم ، هیچگاه نمی توانم وظیفه ام را فراموش کنم ، هرچند که سرزمین و خاک در زیر پاهایت بلرزه درآمده باشد . من نقص و عیبی در این نمی بینم که تو برای من افکار و احساسات خود را با همان لحنی کودکانه ات بنویسی !اما باید تکرار کنم که نباید برای دریافت نکردن نامه من که حاوی پاسخ هایی درباره توست اصرار و پافشاری زیادی بنمایی .تو از من سوال می کنی که هرگاه در سرزمین های مطلوب دیگری بروم آیا مشیت ها و تقدیرهای الهی مرا ناگزیر به دنبال کردن وظایف تاریخی ام خواهند کرد ؟آری ؛ من بخاطر همین وظایف زندگی می کنم و همین برای من کافی خواهد بود ، زیرا من جز یک یک ایده و فکر بزرگ و عالی نیستم .

آدلف


دختر کوچک

من دوست دارم که تو فردا با من با هواپیما گردش کنی تا ایده ها و افکار خارق العاده ای به قلبم الهام شوند . گاهی هنگام شب یک اضطراب و نگرانی مرموزی بمن دست می دهد و روحم را تحت فشار قرار می دهد . بیا و قبل از هرچیز پیش من بیا !

آدلف


همانطور که مشاهده می کنید ، هیتلر حتی در این خصوصی ترین و شخصی ترین بخش زندگی خود هم درگیر رسیدن به هدفی بوده که لحظه لحظه عمرش را برای دستیابی به آن صرف نمود . هدفی که حتی در نگارش نامه های عاشقانه اش هم از آن سخن می گوید و خود را تماما در ایده ای ناب و هدفی والا مجسم کرده و برای یگانه عشق زندگانی اش ، هوای رسیدن به مقصود وصال را در گذر از جاده سرافرازی ملت آلمان تعریف می کند .

+ نوشته شده در جمعه 4 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,هیتلر و اوا براون,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 14:5 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 ابلار و هلوئیز

سرگذشت هلوئیز و آبلار داستان عشق و عاشقی شگرف و والایی است که واقعیت و حقیقت دارد و روز و روزگاری که عشق را به جد می گرفتند رخ داده است.در سرگذشت اسطوره ای این جفت نامدار،آندو برابر نیستند و در واقع هلوئیز است که بیش از آبلار سیمایی افسانه ای یافته است.پیر آبلار پسر برانژه که مردی ادب دوست بود در سال ۱۰۷۹ در شهر نانت فرانسه زاده شد.وی بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی در ۲۰ سالگی برای ادامه ی تحصیل رهسپار پاریس شد که در آن زمان شهر کوچکی بود.آبلار در آنجا به آموختن علوم و دانش های مختلف مشغول شد و چندی بعد سرآمد همه ی دانشجویان و حتی استادانش شد.او مهارت شگرفی در مباحث فلسفی داشت.چندی بعد آبلار در پی اختلاف با استادانش به تاسیس مدرسه و تعلیم اقدام کرد و در چند شهر مدارس خود را تاسیس کرد.اما به سبب کار زیاد وخستگی ناگهان افسرده شد و برای استراحت و فرار از کار به خانه ی پدریش بازگشت.او در شهر خود تدریس را شروع کرد و همچنان استادان خود را نقض می کرد و بدانها تهمت می بست.تا سر انجام توانست کرسی تدریس استاد را در پاریس به دست بیاورد.آبلار در زندگی نامه اش که از زبان خود اوست با غرور و تکبر و فخر فروشی سخن می گوید و ما بارها در طول حیات این فیلسوف پر آوازه به این خصلت ناپسند او که در آخر هم موجب سرنگونیش شد بر می خوریم.پیر به تحصیل علوم قدسی یعنی الهیات پرداخت زیرا رقیبش گیوم که یکی از استادانش بود د تدریس آن علم شهرت داشت.و آبلار نمی خواست از او عقب بماند.وی به پاریس رفت و در مدارس نتردام به تدریس دیالکتیک و الهیات پرداخت و نزد دانشجویان بسیار شهرت یافت.حتی شاه فرانسه پسرش لویی هفتم را به مدرسه ی نتردام فرستاد.آبلار با تدریس و گرفتن حق الزحمه بسیار ثروتمند شد و زندگی مرفهی به دست آورد.در آن سالها دختر جوانی به نام هلوئیز در پاریس می زیست که درس خوانده و بسیار دانا بود و بر چند زبان مسلط بود و در عین حال از زیبایی خاصی بهره مند بود.آوازه ی هلوئیز در همه جا پیچیده بود و پیر هم بعد ها هنگامی که خود از مشایخ کلیسا شد او را ستود و او را تحسین کرد.هلوئیز با موفقیت تحصیلات مقدماتی را گذراند و همان درس هایی را خواند که آبلار نیز آموخته بود.هلوئیز برای ادامه ی تحصیل نزد دایی اش رفت و در خانه اش واقع در دیر نتردام اقامت گزید.فولبر-دایی هلوئیز-همه ی امکانات تحصیل را برای وی فراهم کرد و در این راه هیچ مضایقه نکرد.آبلار هلوئیز را بار ها در رفت و آمد هایش و در مراسم مختلف دیده بود.بی گمان حضور دختری جوان و خوش سیما در صومعه ی نتردام پاریس برای تحصیل در جمع دانشجویان پسر امری عادی نبود و این امر نادر به انگشت نما شدن هلوئیز در نتردام کمک کرد.که بعد ها آبلار در وصف او گفت:”همه چیز برای آنکه عشق برانگیزد داشت.هلوئیز آنقدر که می بایست زیبا بود و به سبب فرهیختگی بسیار زنی استثنایی به شمار می رفت.علم به معارف ادبی که نزد هم جنسانش سخت نادر است به هلوئیز جاذبه ای مقاومت ناپذیر می بخشید و به همین سبب آوازه ی شهرتش در سراسر فرانسه پیچیده بود.”من او را اینچنین آراسته به همه ی پیرایه هایی می دیدم که عشاق را به خود می کشند. ”گفتنی است که بررسی استخوان های هلوئیز زیبایی جسمانی اش را ثابت کرده است.تردیدی نیست که هلوئیز مظهر آرمان زیبایی زنانه در عصر خود بوده است.در حقیقت آبلارِ فیلسوف که
 
روزگاری دراز فقط به کار درس و بحث سرگرم بود ناگهان بیداری هوس های نفس را حس کرد،چنانکه در همان نامه به دوست،اقرار می آورد که یکباره دید آتش عشق و شهوت در نهادش زبانه می کشد:” من که همواره در کمال عفت زیسته بودم و آمیزش با زنان پرهیز داشتم ناگهان عنان نفس را از دست دادم و میل شهوت رانی و کام جویی در من بیدار شد و هرچه در طریق فلسفه و الهیات پیش می رفتم به سبب این ناپاکی در زندگی از راه فلسفه و قدیسیدن دور می شدم و در آتش تب غریزه و هرزگی می سوختم.”آبلار درباره ی هلوئیز می گوید:”آرسته به همه ی دلفریبی ها”…آبلار به هلوئیز می گفت:”اگر از هم دورباشیم می توانیم با مکاتبه به هم نزدیک شویم.”و این بی گمان مزیتی بزرگ برای روشنفکری چون آبلار به شمار می رفت!در این هنگام بخت یار شد و و آبلار از طریق دوستانی با دایی هلوئیز آشنایی یافت و دوستان به فولبر قبولاندند که در ازا وجهی آبلار را در خانه اش که همجوار مدرسه ی آبلار بود پذیرا شود.فولبر پول دوست و غیرتمند در رابطه با آموزش هلوئیز بود و آبلار هر دوی خواسته های او را اجابت کرد!آبلار می گوید:”فولبر مرا سرپرست هلوئیز کرد و خواست که در همه ی اوقات فراغتم چه در روز و چه در شب به تربیت و تعلیمش بپردازم و وقتی می بینم که در اشتباه است از تنبیهش نهراسم.”آبلار نیز آرزویی جز این نداشت که با هلوئیز خلوت کند تا بتواند به سادگی و آسانی دل دختر جوان را به دست بیاورد و فروگیردش.بی گمان هلوئیز زود دل از دست داد و پای مقاومتش نماند و در دام عشق آبلار افتاد و این هیچ شگفت نیست.چون هلوئیز ۱۷-۱۸ سال بیش نداشت و آبلار بلند آوازه و خوش سیما بود و آن دو در یک خانه کنار هم می زیستند و هلوئیز شاگرد آبلار بود که ارسطوی زمانه لقب داشت!بنابراین طبیعی است که هلوئیز بر آبلار شیفته شده باشد .این عشق که در نخستین دیدار می شکفد عشقی توفنده و بنیان کن است که تا واپسین دم حیات هلوئیز همچنان فروزان می ماند.احساسات و عواطف آندو همانند و برابر نیست.یکی نیرنگ باز و پر مکر است و دیگری ساده و پاکدل و لبریز از صفا و صداقت و اخلاص.هلوئیز تا پایان عمر عاشق بی قرار می ماند وعشقش ایثارگرانه است و سرشار از فداکاری و جان نثاری.اما آبلار در کار عشق و عاشقی راهی دراز و پر پیچ و خم می پیماید و در این سیر و سلوک عشقش تکامل می یابد و از فریفتکاری و دلبری به سرسپردگی و دلدادگی بدل می شود.آبلار در زندگی نامه اش می نویسد که هردو غرق در عیش و عشرت بودیم و با دل و جان در هم می آویختیم و به بهانه ی درس نرد عشق می باختیم و حتی او گاه برای اغفال و رفع بدگمانی هلوئیز را میزد تا دیگران چنین بپندارند که استاد بر شاگردش سخت می گیرد.”این ضربات برای ما شیرین تر از هر مرحم آرامبخشی بود.”این عشق سوزان در مکاتبات آن دو و در ترانه های عاشقانه ی زیبایی که آبلار برای هلوئیز سروده و آهنگشان را نیز خود ساخته و این غزلیات آهنگدار نام آن ها را در سراسر اروپا در دهان ها انداخته است،به خوبی انعکاس یافته است.این ترانه های عاشقانه که بسیار مشهور شد و نام هلوئیز را بلند آوازه کرد حس حسادت زنان را در حق وی برانگیخت.متاسفانه این ترانه ها امروزه از دست رفته اند .به استثنای چند ترانه ی شکوه آمیز آبلار در شرح درد فراق و هجران و مدیحه های مذهبی و عبادیش.آبلار خود از بی رونقی مجالس درس و بحث خوشنود نبود.اما عشق مجال نمی داد که به کار مدرسه بپردازد.
 
شاگردان نیز متوجه تغییر حال و روز استاد شده بودند و می دانستند علت چیست و افسوس می خوردند.در واقع آبلار با شناخت هلوئیز و تجربه ی عشق دریافته بود که چیزی نیرومند تر ازمنطق و عقل هست که دین وایمان را به باد فنا می دهد و بر فنون و فضایل می چربد.سر انجام سخن چینان خبر دو عاشق را به گوش فولبر رساندند.او به خاطر اعتمادی که هم به آبلار و هم به هلوئیز داشت در ابتدا باور نکرد.تا آنکه عشاق پس از چند ما ه عیش و عشرت رسوا شدند بدینگونه که فولبر هلوئیز و ابلار را در حال بوسیدن غافلگیر کرد و ناگفتته پیداست که بر او چه گذشت.فولبر آبلار را از خانه بیرون راند و آبلار که برای اولین بار بود که در این دوران درد جدایی و فراق را می چشید…درد عشقی کشید که مپرس.به بیان خود او:”با جدایی تن ها قلب هایمان به هم نزدیکتر شد و عشقمان به سبب ناکامی افزون تر گردید.”حقیقت این است که آبلار برای عیاشی به خانه ی فولبر رفت.ولی عاشق دلخسته از آنجا بیرون آمد.در این هنگام که این دو عاشق به رسوایی رسیده اند و دیگر همه می دانند که چه پیش آمده است،هلوئیز در می یابد که آبستن شده است و بارداری اش را با شوق و شادمانی به گوش آبلار می رساند و از او می پرسد که چه باید کرد؟به بهانه ی رهانیدن هلوئیز از جور و برای پنهان داشتن آبستنی او،آبلار با استفاده از غیبت موقت فولبر شبی دزدانه پیش هلوئیز رفت و او را در جامه ی زنان راهبه برای آنکه ناشناس سفر کند به برتانی نزد خواهر خویش فرستاد و هلوئیز آنجا ماند تا زمان وضع حمل فرارسید و هلوئیز پسری زایید و بر او نام شگفت “پیر اسطرلاب” نهادند.در این میان فولبر که از فرار هلوئیز سخت رنجیده بود و به خشم آمده بود در اندیشه ی انتقام جویی بود.سر انجام آبلار پس از تولد فرزند بر آن می شود که نزد فولبر رفته و عذر تقصیر های گذشته بخواهد و قول دهد که همه ی بی حرمتی ها و خیانت های پیشین را جبران خواهد کرد.و پیش او رفت و با همه ی غروری که در او بود با مشاهده ی درد و رنج پیرمرد در هم شکست.ابلار سر انجام با زبانی چرب و آرام فولبر را رام خود کرد و پذیرفت که با هلوئیز ازدواج کند،به شرطی که ازدواجشان پنهان ماند تا چنانکه خود می گفته است:”به شهرتم زیان نرسد.”آنگاه آبلار نزد معشوقه اش رفت تا او را بیاورد و با او ازدواج کند.و گفتنی است که هر دو کودک را در برتانی رها کردند و به پاریس آمدند و در واقع هلوئیز میان کودک و آبلار،آبلار را برگزید.چیزی که آبلار تصورش را هم نمی توانست بکند رد شدن پیشنهاد ازدواجش توسط هلوئیز بود.شخصیت هلوئیز در این لحظه بی نقاب می گردد.تا کنون دو مرد پیش خود برایش تصمیم گرفته اند و سرنوشتش را تعیین کرده اند و بی گمان هر دو می پنداشتند که تصمیمشان همواره مورد تایید هلوئیز خواهد بود.مگر تا آن زمان هلوئیز همیشه به میل آبلار عمل نکرده بود؟با او آرمیده بود و از خانه ی دایی خود گریخته بود و در خانه ی پدری آبلار پناه گرفته بود.اما اینک هلوئیز در گرمای این عشق سوزان پخته شده بود.او می خواهد بر سرنوشتی که دیگران برایش رقم زده اند غلبه کند و می گوید که ازدواج نمی خواهد.چه علنی و چه پنهانی.برای بازداشتن از ازدواج دو دلیل می آورد.”یکی خطری که پس از ازدواج از جانب فولبر تهدیدم می کرد و من آن را به جان می خریدم و دیگری بی آبرویی ای که به زودی به سبب زناشویی نصیبم میشد.سوگند می خورد که هیچ سازشو توافقی دایی اش را آرام نخواهد کرد و من بعد ها دانستم که راست می گوید” هلوئیز به آبلار می گوید:”آیا تو که روشنفکر و کشیشی می خواهی شهوات شرم آور را از مقام و منصب مقدست برتر دانی؟”عالم از زناشویی منع نشده است اما ازدواجش باید پاک باشد.هلوئیز می خواهد با برهان ناسازگاری معنوی ازدواج باتفکر و اشتغال به فلسفه و تدریس و تالیف هلوئیز را از ازدواج باز دارد.در این هنگام آبلار ۴۰ ساله بود و هلوئیز تقریبا ۱۸ سال داشت.اما سرانجام هلوئیز ازدواج را پذیرفت و آن ها به عقد هم
 
در آمدند هر یک پنهانی به سویی رفت و آندو دیگر هم را ندیدند مگر در لحظاتی نادر و کوتاه تا ازدواج حتی الامکان پوشیده ماند.فولبر علی رغم قراری که گذاشته شده بود خبر ازدواج را فاش کرد.اما هلوئیز که به قولش پایبند بود ازدواج با آبلار را منکر می شد و این باعث خشم فولبر و آزار رساندن وی به هلوئیز می شد.هلوئیز اول برای حفظ آبروی خود و بعد برای مصون داشتن هلوئیز از آزارهای فولبر او را به صومعه منتقل کرد.همان صومعه ای که هلوئیز در کودکی در آنجا درس خوانده بود.از او خواست که همانند زنان راهبه رفتار کند ولی راهبه نشود.فولبر و دوستانش با شنیدن این خبر در صداقت آبلار شک کردند و فکر کردند که آبلار این چنین می خواسته هلوئیز را از سر راه خود بردارد.این است که به فکر انتقام افتادند .آبلار ظاهرا برای پنهان داشتن ازدواجش ولی در واقع به نیت اثبات نادرست بودن این خبر هلوئیز را وادار کرد که جامه ی زنان راهبه را به تن کند و تنها او بود که از این فداکاری و رضامندی هلوئیز از سر ناچاری سود می برد.عشق و دلدادگی آبلار به راستی شگفت بود.چون آنچنانکه می نویسد گاه پنهانی به ملاقات هلوئیز در صومعه می رفت و در گوشه ای دور از چشم دیگران با وی در می آمیخت.پس جامه ای که هلوئیز به تن کرده بود جامه ی راهبگان نبود و مانع آرمیدن آبلار با وی نمی شد.بلکه فقط آزادی در زندگی را از هلوئیز سلب می کرد.فیلسوف تنها در بند نام و شهرت خود بود!اما ناگهان فاجعه روی داد.بدینگونه که خویشان و دوستان فولبر لبریز از نفرت و خشم با قرار قبلی،شبی که آبلار در خانه اش در اتاقی دور افتاده آرمیده بود،با همدستی خدمتکار خائنی که با رشوه یاری اش را خریدند،بر سر آبلارِ خفته می ریزند و اخته اش می کنند.یعنی اندامی را که با آن گناه کرده بود از او می گیرند و می گریزند.مردانگی اش را می گیرند.این چنین آبلار که بیش از هر چیز در بند نام و شهرت خود بود ناگهان به فجیع ترین نحو رسوا شد.صبح همسایه ها و همه ی مردم شهر در اطراف خانه ی آبلار گرد آمدند.چون خبر نه تنها به سرعت در شهر پیچیده بود بلکه به زودی در اقطار جهان متمدن آن روز در شهر های عمده ی سراسر غرب همه دانستند که آبلار را به ننگین ترین شیوه مجازات کرده اند.آبلار که می خواست از راه دانایی و فلسفه و حکمت و هوش و خرد شهره ی آفاق شود،یک شبه به سبب مُثله شدن دردناکش به شهرت عالمگیر رسید.همه ی آنان که این خبر شگفت انگیز را شنیدند،تحسینشان در حق آبلار با ترحم و دلسوزی در آمیخت.آبلارِ خواجه
 
خبری مضحک و دردآور بود.آبلار خود می نویسد که جریحه دار شدن غرورش بیش از درد جسمانی رنجش می داد.آبلار می پذیرد که مکافاتش عادلانه بوده است و به اراده و مشیت حق که می خواسته مجازاتش کند گردن می نهد.و گفتنی است که در سراسر عمر همین اعتقاد را داشت و بارها اقرار کرد که اندام گناهکار عقوبت شد و با درد،جزای لذت های خائنانه و نامشروعش را دید.آبلار با این رضامندی به داده ی حق عاقبت تسلی یافت!آنچه پس از این حادثه ی دردناک بر آبلار تا پایان عمر سوزناکش گذشت،همچنان غم انگیز و آکنده از رنج و تلخکامی و سرگردانی و پریشانی است.در زندگی نامه اش می گوید پس از این سانحه ی ناگوار”ما هر دو هم زمان به کسوت روحانیون تارک دنیا در آمدیم.من در دیر سن دنی و او در صومعه ی سابق.و من از فیلسوف دنیوی بودن دست شستم تا فیلسوف الهی شوم.”اما حقیقت جز این است.در واقع آبلار قبل از اینکه به دنیا پشت کند به هلوئیز دستور داد که در صومعه از زندگانی دنیوی کناره گیرد.و بنابراین هلوئیز برای امتثال امر معشوق با غم و اندوه به راهبگی تن درداد.و این سخن آبلار کاملا درست نیست که:”هلوئیز قبلا به دستور من با رضامندی و تسلیم کامل،جامه ی راهبگان پوشیده ،سوگند خورده بود که از دنیا روی برتابد.”پس آبلار بود که چنین عاقبتی برای هلوئیز رقم زد و دیر نشینش کرد و هلوئیز نیز که عاشقی خودنثار بود آن سرنوشت را به ناچار پذیرفت.هلوئیز در آن زمان که جامه ی زنان تارک دنیا را پوشید و سوگند خورد که خود را وقف کلیسا کند ۲۰ سال داشت و بنابراین در عنفوان جوانی و شادابی و نه به خواست خویش،بلکه به اراده ی آبلار از جهان کناره جست.آبلار به تنهایی برای خود و هلوئیز تصمیم گرفت و هیچ نیندیشید که ممکن است هلوئیز نخواهد عمری در حصار دیر به سر برد و از خوشی های زندگی دست بشوید و این نکته ای است که هلوئیز بعد ها آن را با تلخی یادآور می شود و در نامه ای به او می نویسد:”پیوستنمان به جرگه ی اهل دیانت که شما به تنهایی چنین اراده کرده اید.”اتین ژیلسون :”آبلار در مرتبه ی عشق انسانی فروتر از هلوئیز است و همواره همینگونه فروتر خواهد ماند و در مرتبه ی دیگری است که برتر از هلوئیز است.”

 

+ نوشته شده در دو شنبه 31 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,آبلار و هلوئیز,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 13:2 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 ناپلئون و دزیره

برناردین اوژنی دزیره کلاری ملقب به دزیدریا، ملکه سوئد و نروژ دختر آقای فرانسیس کلاری تاجر ابریشم و اهل مارسی بود که در هشتم نوامبر سال ۱۷۷۷ میلادی در مارسی فرانسه چشم به جهان گشود.دزیره کلاری در سال ۱۷۹۴ با ناپلئون بناپارت نامزد شد هر دو یکدیگر را دوست داشتند اما دو سال بعد ناپلئون نامزدی خود را با دزیره به هم زد و در هشتم مارس ۱۷۹۶ با ژوزفین دوبوهارنه ازدواج کرد.ناپلئون خیانت کرد و قلب دختر بیچاره را شکست.دل شکسته ژوزفین دوبوهارنه زنی بیوه ولی دارای موقعیت اجتماعی بالایی در آن زمان بود.ناپلئون عشق را قربانی مقام و موقعیت اجتماعی کرد.هنگامی که دزیره از این موضوع اطلاع یافت به ناپلئون نوشت که: «تو زندگی مرا به سوی بدبختی سوق دادی و من هنوز ناتوان از فراموش کردن توام.» اما دزیره چندی بعد با ژنرال ژان باتیست برنادوت ازدواج کرد.ژنرال برنادوت فردی بود مدیر با تجربه و کار آزموده. او جنگ های پیروزمندانه و افتخار آمیزی انجام داد و به خاطر خوشنامی خود از طرف مجلس ملی سوئد به ولایتعهدی آن کشور برگزیده شد و سپس در سال ۱۸۱۰ رسما پادشاه آن کشور گردید.دزیره در سال ۱۸۲۹ تاج گذاری کرد و ملکهکشور سوئد شد.او شوهرش را در سال ۱۸۴۴ از دست داد و بیوه شد و پسرش اسکار جانشین پدر شد.دزیره بعد از فوت شوهرش چند باز سعی کرد از مقام خود استعفا دهد تا به نزد خانواده خود که سالها بود در ایالت لوئیزیانای آمریکا می زیستند برود اما ملت سوئد اجازه این کار را به او ندادند.سرانجام او یک سال پس از مرگ تنها فرزندش اسکار که بعد از پدرش به عنوان اسکار اول برتخت نشسته بود در سال ۱۸۶۰ در سن ۸۳ سالگی بعد از بازدید از اپرا در قصر استکهلم زندگی را بدرود گفت و پیکرش را در کنار مزار همسرش در کلیسای لوتران به خاک سپردند.ناپلئون بناپارت تا پایان عمر عشق دزیره را در سینه نگاه داشت.

 

 
+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,ناپلئون و دزیره,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 15:12 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 مادام پمپادور و لویی شانزدهم

لویی پانزدهم(۱۷۱۰-۱۷۷۴)او یکی از پادشاهان خاندان بوربون فرانسه بود که در کودکی به سلطنت رسید و برای همین دوک اورلئان را برای نیابت سلطنت او برگزیدند و سپس کاردینال فلوری که معشوقه های زیادی داشت نیابت را بر غهده گرفت که البته هیچ یک از آن ها انسان با صلاحیتی نبودند و اموال خزانه کشوری را صرف هزینه زندگی تجملی و مهمانی های باشکوه ومعشوقه هایشان می کردند ملت فرانسه در زمان نایبان سلطنت لویی پانزدهم صدمات زیادی خورد.پس از به سلطنت رسیدن لویی پانزدهم وضعیت نه تنها بهتر نشد بلکه بد تر هم شد چرا که کشور به دست معشوقه های او(مارکیز پمپادور و کنتس دو باری )افتاد.لویی پانزدهم با شاهزاده خانم ماریا ی لهستانی ازدواج کرد و از وی صاحب ۱۰ فرزند گردید که سه فرزند نخست آنان دختر بود،فرزند چهارم آنان شاهزاده لویس (دوفین)بود که به مقام ولیعهدی رسید که دو ازدواج کرد همسر اول وی ماریا ترزا ی اسپانیا بود که به خاطر ناتوانی در به دنیا آوردن فرزند برای خاندان سلطنتی طلاق داده شد و همسر دوم وی ماریا ژوزفا ی ساکسون بود که از وی صاحب ۵ فرزند گردید که یکی از آن دو لویی شانزدهم و دیگری لویی هجدهم و سه فرزند دیگر بود.اما شاهزاده دوفین پس از چند سالبه دلیل مبتلا شدن به بیماری آبله فوت کرد و به تخت سلطنت نرسید.فرزند پنجم لویی پانزدهم شاهزاده فیلیپ بود که در سه سلگی در گذشت.فرزند ششم لویی پانزدهم ،شاهزاده خانم ماریا آدلاید بود.و سه فرزند بعدی لویی پانزدهم هر سه دختر بودند که به ترتیب نام آن ها را ذکر می کنم:شاهزاده خانم ویکتوریا،شاهزاده خانم سوفیا و شاهزاده خانم ترزا.آخرین فرزند وی نیز شاهزاده خانم لوییسا بود که پنجاه سال عمر کرد.بدین ترتیب لویی تنها دو پسر داشت که یکی از آن دو را در سه سالگی و دیگری در سی و شش سالگی در گذشت و پس از او پسرش لویی شانزدهم به سلطنت رسید که البته فرزند دیگر شاهزاده دوفین لویی هجدهم بود که پس از امپراطور ناپلئون اول به سلطنت رسید.لویی از مطالعه نوشته ها و گزارشات وزرا نفرت داشت برای همین وزرا گزارشات خود را به صورت شفاهی یه شاه تقدیم می کردند لویی نیز گاهی مطالعه ی گزارشات و درخواست های اعضای هیئت دولت را به معشوقه های خود می سپرد و
 
واضح است که معشوقه های شاه وضعیت را مطابق میل خود می چرخاندند.لویی به لویی محبوب شهرت داشت که در میان عامه مردم این سخن از اعتبار لازم برخوردار نبود هر چند که لویی واقعا فردی خونگرم و صمیمی بود اما این خونگرمی او که برای اشراف بود باعث می شد تا از وی سو استفاده نمایند در نتیجه این سو استفاده ها که اغلب مالی و سیاسی بود به ضرر ملت فرانسه تمام می شد،برای همین لویی در میان عامه مردم محبوبیتی نداشت.لویی پس از رسیدن به سلطنت درگیری های سیاسی زیادی داشت به خصوص این که وضعیت سیاسی فرانسه در زمان نیابت سلطنت کاردینال فلوری بسیار بد شده بود و فرانسه که در زمان لویی چهاردهم یکی از قدرتمند ترین ملل اروپا بود ،به یکی از ملل عادی اروپا تبدیل شده بود که دچار مشکلات سیاسی با پروس و بریتانیا شده بود.همین اتفاقات را می توان یکی دیگر از علل کاهش محبوبیت لویی پانزدهم در میان عامه مردم و اصلاح طلبان فرانسه،دانست.لویی در نخست مردی وفادار به همسر خود بود اما به دلیل خستگی ملکه ماریا پس از به دنیا آوردن ده فرزند و افسردگی وی به دلیل از دست دادن چند کودکش ،از او دور شد.البته نمی توان ملکه ماریا را کاملا مقصر این مسئله دانست چرا که لویی در هر صورت باید تنها نسبت به همسر خود علاقه می ورزید.معشوقه معروف نخست لویی مارکیز پمپادور بود البته او دختر میرآخور دربار بود که شاه او را به طور اتفاقی در کاخ دید وپسندید .رفته رفته به او اعتماد پیدا کرد ولقب مارکیز را به او عطا کرد مارکیز برای شاه همیشه تازگی داشت چرا که می دانست شاه را چگونه شاد کند.به دستور مارکیز کاخ شکار به عنوان مکانی برای نگهداری دختران زیبا که به عنوان معشوقه شاه می رسیدند ،باز گشایی شد.مارکیز صدمات جبران ناپذیری را برای منافع شخصی خود با اعمال نفوذ بر شاه به فرانسه وارد اورد و با یک بیماری ریه ای فوت کرد اما پس از او مادام دوباری معشوقه کنت دوباری وارد دربار شد و با زیبایی خود وراهنمایی های کنت دوباری دل شاه را به دست اورد.او نیز صدمات جبران ناپذیری از جمله عزل صدر اعظم لایق وقت بر فرانسه وارد اورد او هنگامی که شاه مبتلا به آبله شده بود خود پرستاری او را بر عهده گرفت تا هنگامی که شاه جان سپرد ضربه هایی که او بر فرانسه وارد ۀآورد بسیار کمتر از مارکیز بود.او پس از مرگ شاه به دستور لویی شانزدهم(که مشوق او ماری انتوانت بود)او را دو سال به صومعه زنان تبعید کرد سپس کنتس پس از اتمام تبعیدش زندگی خود را تا هنگام جدا شدن سر از پیکرش با گیوتین(در انقلاب فرانسه)در خانه ای در حومه پاریس ادامه داد.

 

+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,مادام پمپادور و لویی شانزدهم,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 15:28 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 تريستان و ايزولت 

(اين افسانه داستان غم انگيز و غم آلود عشق نامشروع ميان تريستان(تريسترام)شواليه ي منطقه ي کورون (در بريتانيا) و ايزولت(ايزولد) شاهبانوي ايرلندي را در قرون وسطي روايت مي کند.) ويليام و مرون پرسولاس و لانسو زارديارس و اداسيس (طبق افسانه اداسيس زيباترين زن آسيا بوده است دختر فرمانرواي قوم مراثي در آن سوي درياي خزر به دنيا آمد و زاردياس نيز فرمانرواي نواحي علياي درياي خزر بود ، اداسيس زادرياس را در خواب ديد و دل به او بست و زارديارس نيز کوشيد تا او را به هر قيمتي به دست بييارد ولي موفق نشد چون پدر اداسيس نمي خواست دخترش را به فرد بيگانه شوهر دهد پس از کش و قوسهاي فراوان بالاخره پدر اداسيس جشن بزرگي را در تالار قصرش براي دخترش بر پا کرد و به او گفت در بين ميهمانان جوان هر که انتخاب کرد و جام مشروب را به او داد مي تواند با او ازدواج کند و بدين وسيله تمايل و انتخاب خودش را به ازدواج با آن فرد به پدر اعلام بدارد ولي اداسيس معشوق را از قبل خبر داد و زارديارس با لباس ناشناسي وارد قصر شد و در جشن شرکت کرد و اداسيس هم جام مشروب را به زارديارس داد. 

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 6 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,تریستان و ایزولت,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 15:24 توسط آزاده یاسینی